جنگ نرم

  • ۰
  • ۰

تا به حال حس کردی؟


بسمه تعالی

تا به حال حس کردی رگهای بدنت تنگ بشه و خون بسختی خودش را از لابلای رگهای خونیت عبور بده،تا به حال حس کردی که دهانت خشک بشه و از چشمه همیشه جوشان بزاق خبری نباشه،تا به حال حس کردی که نفس تو راه  گلوت حبس بشه و کیسه های هوایی برای گرفتن یک مولکول اکسیژن از هوا التماس کنند،تا به حال حس کردی که قلبت داخل خانه استخوانی اش از کنترل خارج بشه و ناگهان ضربان بگیره و به طپش در بیا د ،انگار که یک کیلومتر دویدی

تا به حال حس کردی مغزت التماست کند که توی ناراحتی ها

خونسردیت را حفظ کنی و آروم باشی تا مجبور نشه به دو تا گارد حفاظتی بدن  دستور آماده باش بده،تا سمپاتیک و پا راسمپاتیک را بزحمت بندازه که هیپوتاموس را در گیر موضوع کند .

آری تو جوانی و شاید کمتر برات اتفا ق افتاده ،اما حتما ناله های افراد بزرگسال را شنیدی،که مرتب از درد اعضا شون شکایت می کنند.

شاید اونها هم فکر می کردند هر روز جوان می مانند واز پیری با آن دانه های سفید رنگش خبری نیست .اما پیری می آید آهسته و آرام تا وقتی که ما را آنقدر سفید می کند تا از تحرک می ایستیم و مثل یک دانه می ریم توی خاک، اگر ماده غذایی ذخیره کرده باشیم توی بهشت جوانه می زنیم و اگر نه تا ابد توی جهنم می پوسیم وجسمون میره تو چرخه اکو سیستم.

حتما می گی من چی می شم؟ این سوال همه است هم آدم های خوب هم آدم های بد ولی جوابها با هم فرق داره

شهید چمران می گوید :ای خدای بزرگ برای من چه مانده است ؟ایا پوست و استخوان من ،مشخص نام و شخصیت من خوهد بود؟ایا ایده ها و آروزها و تصورات من شخصیت خواهند داشت؟چه چیز است که (من) را تشکیل داده است؟چه چیز است که دیگران مرا به نام آن می شناسند؟.......

و پا سخ جواب خود را قلبی می یابد که دو دستی به خداوند هدیه می کند خالی از هر غیر او،و با عصاره چشمانش تطهیرش می کند قلبی که برای او برتر از عقل است و عشق با وجود قلب معنا می گیرد.پس می شود خانه دوست ،وآن گاه با تک تک گلبولهای قرمزش بر روی بطن ها و دهلیز های قلبش نام او را حک می کند ،وبه دریچه های دو لختی و سه لختی می گوید هر چه با نام اوست اجازه ورود و خروج دارد،و این پیام را خون به مغز می دهد و دیگر حکومت از آن خداست مغز بی اذن او به هیچ عضوی فرمان نمی دهد ،دردها برایش شیرین می شود تا آن جا که می گوید:ای درد اگر تو نماینده خدایی که برای آزمایش من قدم به زمین گذاشته ای تو را در آغوش می کشم و هیچ گاه شکوه نمی کنم.

پس زمین او را آرام در آغوش می گیرد، جوانه می زند و اوج می گیرد به سوی دوست برای همیشه و برای بودن و ماندن .

التماس دعا

سمانه واعظی

  • ۹۴/۰۶/۲۲
  • سمانه واعظی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی