جنگ نرم

۲۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

تا به حال حس کردی؟


بسمه تعالی

تا به حال حس کردی رگهای بدنت تنگ بشه و خون بسختی خودش را از لابلای رگهای خونیت عبور بده،تا به حال حس کردی که دهانت خشک بشه و از چشمه همیشه جوشان بزاق خبری نباشه،تا به حال حس کردی که نفس تو راه  گلوت حبس بشه و کیسه های هوایی برای گرفتن یک مولکول اکسیژن از هوا التماس کنند،تا به حال حس کردی که قلبت داخل خانه استخوانی اش از کنترل خارج بشه و ناگهان ضربان بگیره و به طپش در بیا د ،انگار که یک کیلومتر دویدی

تا به حال حس کردی مغزت التماست کند که توی ناراحتی ها

خونسردیت را حفظ کنی و آروم باشی تا مجبور نشه به دو تا گارد حفاظتی بدن  دستور آماده باش بده،تا سمپاتیک و پا راسمپاتیک را بزحمت بندازه که هیپوتاموس را در گیر موضوع کند .

آری تو جوانی و شاید کمتر برات اتفا ق افتاده ،اما حتما ناله های افراد بزرگسال را شنیدی،که مرتب از درد اعضا شون شکایت می کنند.

شاید اونها هم فکر می کردند هر روز جوان می مانند واز پیری با آن دانه های سفید رنگش خبری نیست .اما پیری می آید آهسته و آرام تا وقتی که ما را آنقدر سفید می کند تا از تحرک می ایستیم و مثل یک دانه می ریم توی خاک، اگر ماده غذایی ذخیره کرده باشیم توی بهشت جوانه می زنیم و اگر نه تا ابد توی جهنم می پوسیم وجسمون میره تو چرخه اکو سیستم.

حتما می گی من چی می شم؟ این سوال همه است هم آدم های خوب هم آدم های بد ولی جوابها با هم فرق داره

شهید چمران می گوید :ای خدای بزرگ برای من چه مانده است ؟ایا پوست و استخوان من ،مشخص نام و شخصیت من خوهد بود؟ایا ایده ها و آروزها و تصورات من شخصیت خواهند داشت؟چه چیز است که (من) را تشکیل داده است؟چه چیز است که دیگران مرا به نام آن می شناسند؟.......

و پا سخ جواب خود را قلبی می یابد که دو دستی به خداوند هدیه می کند خالی از هر غیر او،و با عصاره چشمانش تطهیرش می کند قلبی که برای او برتر از عقل است و عشق با وجود قلب معنا می گیرد.پس می شود خانه دوست ،وآن گاه با تک تک گلبولهای قرمزش بر روی بطن ها و دهلیز های قلبش نام او را حک می کند ،وبه دریچه های دو لختی و سه لختی می گوید هر چه با نام اوست اجازه ورود و خروج دارد،و این پیام را خون به مغز می دهد و دیگر حکومت از آن خداست مغز بی اذن او به هیچ عضوی فرمان نمی دهد ،دردها برایش شیرین می شود تا آن جا که می گوید:ای درد اگر تو نماینده خدایی که برای آزمایش من قدم به زمین گذاشته ای تو را در آغوش می کشم و هیچ گاه شکوه نمی کنم.

پس زمین او را آرام در آغوش می گیرد، جوانه می زند و اوج می گیرد به سوی دوست برای همیشه و برای بودن و ماندن .

التماس دعا

سمانه واعظی

  • سمانه واعظی
  • ۰
  • ۰

بسمی تعالی(چشمهای دخترم)،(بالکن روبه خیابان)


بچه ها هر کدام یک گوشه ای از اتاق کز کرده بودند .سارا گفت:اه این لباس عروسکمم که تنش نمی شه،زهرا دفترش را ورق می زد وهرچند بار دزدکی ناخون هایش را می جوید ،سمیه مرتب اطراف سارا وول می خورد و بازی سارا را تماشا می کرد وبسته ی پوشاکش را بدنبال خودش می کشید .اطراف را نگاه کرد اتاق به هم ریخته بود چشمش به ساعت افتاد ،ساعت دوازده بود ،کمرش هنوز درد می کرد به زحمت جابه جا شد احساس سوزش کرد دستش رابرروی زخم سرش گذاشت هنوز جراحت را حس می کرد .نیم خیز شد دوباره به اطراف نگاه کرد لباسها روی مبل ها پراکنده شده بودند اتاق کثیف و پر ازخرده نان وبرنج بود ظرفها روی لب اپن پر شده بودند کف آشپزخانه پربود ازظرفهای خرد شده و شکسته شده ،یک نگاهی به زهرا وسارا کرد هردو بی رمق و بیحال بودند.پس باید خودش دست به کار می شد.یا علی گفت،روسری را دور موهایش گره زد.اول از پذیرایی شروع کرد،هرچه لباسهای اضافی بود راجمع کردبرداتاق خواب ،جاروبرقی را آوردوآنچنان سرگرم کار شد که موضوع دیشب فراموشش شد.به اطراف نگاهی کرد همه جا مرتب شده بود .بچه ها کمی سرزنده تر شده بودند .رفت آشپز خانه ظرفهای شکسته شده را جمع کرد و مشغول تمیز کردن آن جا شد .کارش که تمام شد دریخچال را باز کرد طبق معمول نان نبود باید با آن چه که وجود داشت غذایی درست می کرد در کابینت را باز کرد و لوبیا را برداشت ودر قابلمه ریخت وبرنج ها راپیمانه کرد.سارا وقتی صدای سروصدا را شنید بلند داد زد مامان جون چی می خوای درست کنی ؟

_پلو لوبیا دوست داری ؟

_نه مامان باز پلو لوبیا 

_سارا شروع نکن حوصله ندارم 

_زهرا داد زد چی می گی!  اینا رو باید به بابا گفت! 

زهرا بلند شدو به سمت آشپزخانه رفت دستش راروی لبه ی اپن گذاشت و گفت :هروقت بابا می افته رودنده یلجبازی حکومت نظامیاش شروع میشه ،اصلا دعوای خانوادگی چه ربطی به خرید خانه داره 

برگشت و نگاهی به زهرا کرد و گفت زندگی همینه دیگه ،تو بهتره فکر درست باشی 

_فکر کردی من بچه ام ،10سالمه همه چی رو خوب می فهمم

بعد به سمت پذیرایی چرخید وگفت :حوصله ی درس خواندن ندارم 

باناراحتی به سمتش چرخید وگفت :بی جا می کنی ،اگه واقعا منو دوست داری باید درس بخونی 

درحالی که گره ی روسریش را محکم می بست گفت :خیلی ها از زندگی سخت به جایی رسیدن 

_باز حرفای تکراری ،مامان خسته شدم از بس این حرفارو زدی  _آره حرفام تکراریه می خوای مثله من بشی ؟

از آشپزخانه آمد بیرون ورفت به سمت زهرا درحالی که با لوبیا های تو قابلمه ور می رفت گفت 

این همه توراههای دادگاه دویدم ومحکومیت گرفتم که جلوی دستش گرفته بشه وبفهمه کارش بده وفردا دستش رو شماها باز نشه 

عقب عقب رفت و روی کاناپه نشست وگفت :هرچی پول سهم ارثیم بود رو برای مشاوره ها خرج کردم به خاطر شما ها 

قابلمه را روی میز کنار کاناپه گذاشت وادامه داد:اگه قرارباشه تو که دختر بزرگمی بزنی به تنبلی و بی خیال آیندت بشی منم بی خیال زندگی می شم وطلاق می گیرم 

_اه مامان از این کلمه بدم میاد اینقدر تکرار نکن 

_منم بدم میاد اما ....

ناخون گیررااز روی میز برداشت و درحالی که ناخن پایش را می گرفت ادامه داد :شخصیتمو خرد کرده ،هرکی درباره ی زندگیمون نظر می ده می خواد با زور حرفای دیگران رو اجرا کنه 

زهرا درحالی که دستش را روی سرش گذاشته بود ورنگ صورتش پریده بود  روی مبل دراز کشید وگفت :وای مامان باز سرم درد می کنه

سریع نشست کنارش دستهایش را گرفت طبق معمول یخ کرده بود دور چشمایش کبود شده بود دستی به صورتش کشید و گفت آروم باش دخترم الان می رم جوشونده میارم چشاتو ببند وحرف نزن از اعصابته 

زهرا داد زد وای مامان خیلی سرم درد می کنه 

سریع رفت آشپز خانه وبا یک قرص استامینوفن ویک لیوان آمد بالای سرش 

_اینو بخور تا آروم تر بشه الان جوشونده رو آماده می کنم 

به طرف آشپز خانه رفت وسماور را گذاشت روی اجاق، باران بهاری شیشه را خیس کرده بود،رفت کنار پنجره پرده راعقب زد وچشم دوخت به خیابان ،آدمها توی خیابان درحال رفت وآمد بودند خانم آقای کمالی راپایین ان طرف خیابان دید که با شوهرش از فروشگاه روبروی خانه خارج می شدند ،زن وشوهر همیشه منت دار سیروس بودند سیروس همیشه به آنها می گفت هروقت گرفتاری تو زندگی داشتید بیایید پیش من ،من بانگ قرض الحسنه ی همسایه هام و بعد کلی با صدای بلند هاها می خندید، بانفرت از کنار پنجره دور شد و  گفت :خدا لعنتت کنه مرد ببین چی به سرمون آوردی!

رفت تو اتاق و پتو را ازجا رختخوابی برداشت آمد تو پذیرایی کنار زهرا پتورا رویش کشید وگفت :عزیزم من هیج جا بدون شما نمی رم کنار شما جهنمم برام بهشته 

خم شد صورتش را بوسید وگفت زهرا جان بهتری؟

_آرام سرش را تکان داد وگفت :مامان دوست دارم 

چشمش به انگشتهای زهرا افتاد وگفت:زهرا بازم؟

_دستش را باشدت کشید وگفت :مامان باز گیر نده

آهی کشید و از جایش بلند شد ورفت تو اتاق دیگر ببینه سمیه وسارا چه کار می کنند در تراس باز بود شدت بارش باران بیشتر شده بود تراس کاملاخیس شده بود به سمت در رفت تا در را ببندد که فرش خیس نشود ناگهان سمیه وسارا سراسیمه  بلند شدند نه مامان اونجا نرو 

سمیه چسبید به پاهایش بازبان کودکانش حرف می زد وسارا به سمت در رفت ودرراباشدت بست و گفت من ازاین در بدم میاد 

هردویشان را بغل کشید وگفت :مامان من جایی نمی رم دستش رالای موهای سارا چرخاند وگفت می گم بنا بیاد این درودربیاره دیوار بجاش بزاره خوبه ؟

سارا درحالی که چشمهایش پراز اشک شده بود به تایید سرش را تکان داد وخودش را درآغوشش رها کرد بچه هارا به زحمت بلند کرد وبرد پذیرایی بعد گفت بچه هابراتون کارتون بزارم سارا گفت :آره مامان پلنگ صورتی وسمیه با زبان کودکانه حرفش را تکرار کرد 

صدای زهرا بلند شد ،سروصدا نکنین 

خم شدو گفت بچه ها بریم تو اتاق خودتون  براتون کارتون بزارم 

سارا زودتر بلند و شد وگفت پس من می رم روشنش کنم سارا مشغول دیدن برنامه ی کودک شد وسمیه امد کنارش وگفت مامان لالا دارم 

یک شیشه شیر اورد وبالشت راگذاشت روی پاهایش سمیه رابغل گرفت و روی بالشت خواباند چشمهای مشکی سمیه همراه باحرکت بالشت آرام آرام بسته می شد به چشمهای بسته ی سمیه زل زد وجریان دیشب درذهنش مرور شد .

طبق معمول از در واردشد بدون هیچ مقدمه ای یک راست آمد بالای سرش ،چهره اش برافروخته بود وخون در رگهایش موج می زد ،مشتهایش در هم گره خورده بود .حرفها تکراری ومزخرف ،گوشهایش را گرفت 

اما دستهایش را به شدت از کنار گوشهایش عقب زد .سیلی محکمی برصورتش نواخت وگفت :حرفای منو نمی خوای بشنوی ؟هان

کمربندش را در آورد ،بچه ها فریاد کشیدند،درحالیکه وحشت زده شده بود گفت:چیه باز کی پرت کرده ؟

_خفه شو ،هیچ کس حرفی نزده 

 چشمهایش ازشدت خشم مثل دو کره ی آتش بود گفت:دنبال طلاقی ،آبروی منو می بری ،من قلدرم ؟

کمربندش رادر دستانش چرخاند وادامه داد:برای همینه خانوادمو از دورو برم فراری دادی

صدایش از عصبانیت می لرزید خودش را اززمین کند وگفت :نیست که مادروخواهر من توخانت جادارن هردفه با بی احترامیات و اخلاق بدت دورشون می کنی

گوشه ی لبهایش رابه دندان گرفت وبا دهان کج وماوج ادامه داد حقشونه ،تا بفهمن این زندگی صاحب داره و به بهانه ی سرزدن از تو دست رنجمو نلمبونن 

درحالی که آستیناشو بالا می زد گفت:توی تفاله ام زیادیی اینقدر می زنمت تا خون بالا بیاری 

بچه هاجیغ می کشیدن بابا برو بیرون 

خفه شید 

 از ترس ساکت شدند و آرام اشک می ریختند 

خودش رو عقب کشید وبا ترس گفت خوب طلاقم بده بچه هام رو هم می برم 

اوه طلاق می خوای ؟بچه هارو هم می خوای اینقدر می زنمت تا بمیری 

کمربند را باشدت بالا می برد و پایین می آورد خون از سرش جاری شد بچه ها فریاد کشیدند ودور مادر حلقه زدند سمیه وحشت زده گریه می کرد، از خشم چشمه ی اشکش خشک شده بود خودش را خیلی مقاوم نشان دادو گفت :من خوبم چیزی نیست 

_مظلوم نمایی برای بچه ها می کنی ؟رو کرد به بچه ها وگفت برین تو پذیرایی مادرتون بده می خوام ادبش کنم 

رفت سمت کمد لباسها را یکی یکی توی پذیرایی روی مبلها پرت می کرد به سمت آشپزخانه رفت و ظرفها را یکی یکی می شکست وبلند فریاد کشید نامه ی محکومیت گرفتی هیچی نگفتم ،غلطایی که تو کردی هیچ کس نکرد ،کدوم زنبرادرم دل داشت بره سمت دادگاه 

بعد درحالی که گلدان در دستش بود رابالا بردو گفت :چون گفته بودم دوست دارم فکر کردی هر غلطی می تونی بکنی حالم ازت بهم می خوره 

در تراس باز بود و نسیم ملایمش وسوسه انگیز 

باید از این زندگی خلاص می شد ،رفت روی تراس نگاهی کرد به پایین خانه طبقه ی سوم بود وماشینها درحال تردد ،دستها و پاهایش لرزید نه شهامتش رو ندارم .اما دیدن قیافه ی او که در چا رچوب در با تمسخر نیشخند می زد مصممش کرد جستی زد ورفت بالای لبه ی دیوارروی لبه ی دیوار تراس ایستاد دستش را از نرده گرفت وگفت :برو کنار وگرنه خودمو میندازم پایین خونم بیفته گردنت 

_شهامتشو نداری بدبخت می خوای هلت بدم 

خواست دستشو رها کند چشمش به دختر کوچکش افتاد که گوشه ی دیوار کز کرده بود واشک می ریخت واز ترس رنگ صورتش پریده بود ونفس نفس می زد 

دستهایش را روی دیوار گذاشت و پایین آمد وگفت :لعنت خدا برشیطان ،جوابت با خدا ،مطمئنم جوابت رو می ده ،برو کنار می خوام برم کنار بچه هام.


صدای سارا بلند شد مامان پلنگ صورتی دوست ندارم کارتون دیگه بزارم ،

آره ،هرچی دوست داری بزار،فقط دادنزن سمیه هم خوابید،به سمیه نگاه کرد چشمهای قشنگش در خواب زیباتر می شد،شدت باران بیشتر شده بود به قطره های بارانی که با سرعت از روی شیشه سر می خورد نگاه می کرد وآهی از عمیق کشید.

سمانه واعظی 

  • سمانه واعظی
  • ۰
  • ۰

پس ازعاشورا

همه جا وحشت است وغوغا ، آتش از میان چادرها زبانه می کشد وکافران بر اسب همچون گرگهای درنده به دنبال غنائم می دوند وغنچه های آواره واشک ریزان به دنبال پناهگاهی می گردند . خداوندا گویا قیامت است وزینب با جگری خون شده به دنبال کودکان می دود. تاهمه رادر زیر چادر پر عطوفت ومهربانی خود جمع کند وکجا امن تر از چادر زینب .

سکینه کجاست ، رقیه کجاست ، .....

گویا هاجر است که می دود بین صفا ومروه . در میان بوته ای از خار دوغنچه را می بیند که از شدت ترس در آغوش هم پرپر شده اند وبه سوی آسمان بال کشیده اند . خداوندا چه دلی دارد زینب گویا دلش با نهرهای بهشت پیوند خورده است که قامت او را همچنان استوار نگهداشته است واین نجوای حسین است که در گوش او زمزمه می کند ، زینب برگرد خواهرم تو باید مراقب اطفال وزنان باشی.

وزینب از کنار قتلگاه با تکیه بر عصای ایمان بر می خیزد ، نه به فرمان برادر بلکه به فرمان ولی فقیه اش (امامش).

در هرزمان کربلایی وجود دارد ، اگر در کربلای دیروز زینب زیبایی را می دید که محصول صبر وایمان بود ، در کربلای امروز زینب خون گریه می کند .زینب زینب است ، دختر علی ، دختر آنکسی که روزی خود را به یتیمان می بخشید.

ناله های سر به فلک کشیده کودکان امروز دل زینب را خون کرده است ناله هایی که محصول بی توجهی وضعف ودینی ماست وزینب همچنان می دود . از دیروز تا امروز ، چرا که او شیر زن زمان هاست.ناله غنچه هایی که با نگاهی خاموش وملتمس در گوشه خیابانهای سرد وبی عاطفه در آغوش مادر  نماها آرمیده اند .یا نالهء گودکانی که با چشمهای بهت زده جدایی ما را به تماشا نشسته اند ومجبوربه قبول سر نوشتی تلخ هستند که والدینشان بر آنها تحمیل کرده اند . یا ناله های دردناک غنچه های بد سر پرست که در گرما وسرما ، با دستانی نحیف وکوچک مجبورند کار کنند.

خداوندا چه کسی مهرباتر از زینب که اشک ها را از روی چشمهای آنها بزداید ودر آغوش پر مهر خود آنها را جای دهد.

روزگار پر از ظلم وستمی که قربانیان آن چشمها ی کوچکی است که در آن هزاران علامت سئوال برق می زند.

در کربلای امروز چرا ما زینب نمی شویم که زینب وار در مقابل سختیها استوار با شیم وبا صبرمان چادر خیمه ای امن درست کنیم برای کودکانمان.

  • سمانه واعظی
  • ۰
  • ۰

اربعین

یا حسین

بازهم امسال صدای زنجیرها و سینه زنی ها تا اوج اسمان بلند شد و فریاد حسین حسین رگه های زمین را لرزاند.امواج صدای العطش طفلان حسین هنوز هم در لابلای اتم های هر موجود زنده و غیر زنده ای غوغا می کند.وچقدر امسال زیباتر از سالهای گذشته درصفوفی به هم پیوسته دستهای همزمانی که تا بالای سر اوج می گرفت و بر سینه ها کوبیده می شدو زنجیرهایی که پرشتاب وهماهنگ بر شانه ها تازیانه می زد.

ما با این دستها و زنجیرها می خواهیم از خودمان سوال کنیم که چرا امام حسین(ع)ویاران و خانواده شان شهید شدند. اگر زمان امام حسین(ع)بود ما جزءکدام گروه بودیم؟دوستان یا دشمنان.

می خواهیم با طرح این سوالات قیام امام حسین(ع)را از یاد نبریم و بدانیم که این عزاداری ها خوردن شله و حلیم و شله زرد نیست.بلکه یاد آوری رشادت ها و دلیری های شیرمردانی است که پرده های جهالت و نادانی روزگار را دریدند.یادآور انسانهای بزرگی است که لباس رزم را بر روی لباس تقوایشان پوشیدند وبا فدا کردن جان خود نام اسلام را بلند آوازه نگه داشتند.یادآورامامی است که با جهاد امر به معروف ، نهی از منکر کرد ،و زشتی و پلیدی منکر را با بریده شدن سرش و برنیزه شدنش به جهان ، به زمان وبه تاریخ نشان داد.

می خواهیم با این عزاداری ها در پشت پارچه های سیاه پوشیده سیاهی های خودمان را پنهان نکنیم.بلکه با زنجیرها و گریه ها و سینه زنی ها غفلت و پلیدی ها را از خودمان دور کنیم وخالصانه تر متوسل به خاندان نبوت شویم.در غیر این صورت اگر زمان امام حسین(ع)هم می بودیم به طور طبیعی خود را در گروه مخالفان و دشمنان او می دیدیم که در آنصورت آرزو می کردیم و می کنیم که ای کاش متولد نمی شدیم.      

التماس دعا 

سمانه واعظی

  • سمانه واعظی
  • ۰
  • ۰

یعقوبی 13

  • سمانه واعظی
  • ۰
  • ۰

یعقوبی 12

  • سمانه واعظی
  • ۰
  • ۰

یعقوبی 11

  • سمانه واعظی
  • ۰
  • ۰

یعقوبی10

  • سمانه واعظی
  • ۰
  • ۰

یعقوبی8

  • سمانه واعظی
  • ۰
  • ۰

یعقوبی7

  • سمانه واعظی