جنگ نرم

  • ۰
  • ۰

یک شب بارانی

خیلی می ترسم ،صدای پارس سگها ازبیرون می آید .یگ گله گرگ بیرون صف کشیده اند .صدای زوزه شان سگها را وحشی می کند .

برق قطع شده است به دنبال شمع می گردم.سوز سرما از لای درز درها داخل می شود ،بچه ها سرما می خورند ،ازترس کنار اتاق یکدیگر رابغل کرده اند وبه شدت می لرزند ،پتو راتا گوش هایشان بالا کشیده اند بازهم می لرزند .

باران باشدت به پنجره ها کوبیده می شود و رعد وبرق اتاق را خاموش و روشن می کند ،پشت پنجره می ایستم ،عجب بارانی ،انگار ماه امشب قصد بیرون آمدن ازپشت ابررا ندارد.صدای درمی آیددر راباز می کنم شهردار آمده است با فانوسی در دست ،لباسهایش همه خیس شده اند ،بچه ها ازذوق دیدنش گریه وخنده شان قاطی شده است ،نگاهم به سوی شهردار می چرخد هنوزهم لبخند برلب دارد ،فانوس را به من می دهد دست هایش پرازگل ولای است ،حتما از خانه ی پیرزن همسایه بقلی است آمده است، تا الان مشغول تعمیر سقف خانه اش بوده است ،چقدر رنگ پریده شده است ،خوب می دانم هنوز لقمه ای دردهان نگذاشته!!

تا صدای زوزه ی گرگها می آید ،او بی قرار است وشتابان به هر خانه ای سرک می کشد .هیبتش رادوست دارم بوی مردانگی و غیرت می دهد ،غرورش مردانه،محبتش عارفانه،

به سوی بچه ها می رود درحالی که آنها را در آغوش می کشد در زیر گوششان چیزی می گوید 

بچه ها را می بینم دیگر نمی ترسند ،پتوراکنارزدند ولباسهایشان را می پوشند .دست دردست شهردارتاکنار درمی روند از کیفهایشان مداد برمی دارند و ازخانه خارج می شوند ،ازترس خشکم زده است ،اما ازته دل احساس غرور می کنم ،جسم یخ زده ام راتاکناردرمی کشانم بیرون را می بینم شهردار باکری به همراه قاسم سلیمانی وچهارنفر قلم به دست به لشگر گرگها حمله کردند وبه دنبال آنها فرزندانم  می دویدند ،خون دررگم جوشید چادرم را محکم بستم و به جمع آنها پیوستم

       

واعظی

  • ۹۴/۰۶/۱۰
  • سمانه واعظی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی