جنگ نرم

  • ۰
  • ۰

وقتی که دجال می آید


بسمی تعالی


وقتی که دجال می آِید


چشمهایم را به افق دوختم ،آن دوردست ها خط تلاقی افق با کوهها،نور طلایی رنگ خورشید از لابلای ابرهای سفید خودنمایی می کرد ،نسیمی ملایم صورتم را نوازش می داد،کبوترها دردل آسمان خودرا رها کرده بودند و در لابلای نور منعکس شده از ابرها شکر یکتا پرستی را بجا می آوردند

نفسی عمیق کشیدم ،آنچنان عمیق که گویا برای اولین بار نفس می کشیدم،باصدای دخترم از محیط اطراف خارج شدم،

_مامان نگا کن چی همه ماهواره!!

به سمتشان  رفت وگفت :یکی آهنی وزنگ زده ،دیگری نقره ای رنگ و براق

بعد به سویم آمد وگفت :از روی ماهواره ها میشه وضع درآمد همسایه ها رو فهمید 

روسری اش را مرتب کردو ادامه داد مگه مجبورن وقتی پول ندارن  ماهواره بخرن

دوباره پرسید: مامان چرا ساکتی وجوابم رو نمی دی؟!!

من که تا آن زمان با نگاه تاییدش می کردم ،از روی لبه ی دیوار دستهایم را برداشتم ،چادرم را مرتب کردم وگفتم :اینا خردجا لند

دخترم با صدای بلند همراه با خنده حرفم را تکرارکرد وبعد گفت :یعنی چی؟؟

روی فرشی که انداخته بودم نشستم ودر حالی که تخمه ها را داخل  ظرف می ریختم گفتم: بیا بشین تا برات یگ خاطره بگم

دخترم سریع نشت و گفت آخ جان خاطرات بچگیت؟؟

چای را داخل فنجان ریختم وگفتم :آره،خاطرات بچگیم 

یک تخمه برداشت وسراپا گوش چشمهایش را به دهانم دوخت

چند سال پیش عصر یک روز تابستانی که من وزهرا وفاطمه وسمیه حیاط رو آب وجارو کردیم، مادرجان هم توی حیاط فرش انداخت وسماور نفتی رو روشن کرد ،آقا جون طبق معمول همیشه با  کتاباش به حیاط آمد وروی فرش کنار سماور نشست و رضا رو که همیشه لب حوض با ماهی ها بازی می کرد، صدا زد وگفت :رضا بیا  هندوانه هایی که گذاشته بودم کنار باغچه ، بنداز تو حوض سرد شه

رضا با اون قدوقامت کوچیکش همیشه دوست داشت ادای بزرگارو درآره ،سریع رفت کنار باغچه وهندوانه ها رو یکی یکی برمی داشت و مینداخت تو حوض،

من و فاطمه و زهرا وسمیه هم  بهش می خندیدیم ورضا هم به روی خودش نمی آورد

دخترم که ظرف تخمه را خالی کرده بود گفت :خوب مامان از خردجال بگو 

یک قورت چای خوردم وگفتم :اوه اوه داغه

زینب با چشمان گردشده گفت:خوب !!بگو دیگه مامان

فنجان را گذاشتم تو سینی وبعد ادامه دادم:

 آقاجون کتابش رو بازکردومشغول مطالعه شد

منوسمیه وفاطمه وزهراچهارتایی رفتیم کنار آقاجون روی فرش نشستیم ،گفتیم :آقاجون میشه بگی تو کتاب چی نوشته؟؟

آقاجون گفت :نشانه های ظهور در آخرالزمان 

زهرا گفت:یعنی چه؟؟

یعنی که درآخرالزمان قبل از ظهور حضرت مهدی دجال میاد که یگ چشم روی پیشانی داره وروی خری سواره ومردم به دنبالش می رند، ازخرش خرما میریزه هرکی ببیندش جذبش میشه ،

سمت راست خرش قاریان قرآن وسمت چپش آوازه خونا ورقاصه ها ،هر قدم خردجال چند مایل هست   وخیلی ها از طریق خر دجال به نون و درآمد می رسن و هیچ کسی مومن نیس مگر اینکه از دجال وخرش دوری کنه

فاطمه گفت هر قدمش چندمایل هست یعنی چقدر؟؟

آقاجون گفت :یعنی هزارو ششصد متر

زهراگفت :بی سواد مگه تو ریاضی نخوندی !!

آقاجون که از زیر عینکش مارا زیر نظرداشت گفت :هرهزار متر میشه یک کیلومترومایل یک واحد شمارش مسافته  که  کمی بیشتر ازیک کیلومتره ،منظور اینه که فاصله قدماش زیاده

زهرا به فاطمه گفت فهمیدی ؟! سوال ریاضیاتم ماباید جواب بدیم بعد همه بلند خندیدیم 

مادرجون آمد وگفت: چه خبره؟! همیشه به خنده ،حیاطو گذاشتین روسرتون پاشوزهرا بیا کمک 

فاطمه پرسید؟ آقاجون، چرا قرآن خونا دنبال خردجالند؟

آقاجون گفت: زمانی میرسه دخترم که مردم قرآن خوب می خونن ویاد میگرن و به هم یاد میدن اما عمل نمی کنن

رضا که لباساش رو خیس خیس کرده بود گفت :من می دونم آقاجون ،گفته بودی که شمر قرآن بلد بود اما امام حسینو شهید کرد

آقاجون گفت :آفرین پسرم 

بعد زهرا به فاطمه گفت: بفرما اینم سواله پرسیدی؟؟رضا هم بلد بود 

فاطمه گفت :آقاجون زهرا رو ببین!! 

آقاجون عینکش را برداشت وگفت :زهرا خانم خوشمزگی بسه!!

زینب که ظرف تخمه راخالی کرده بود گفت :خوب مامان خانم اینا ماهواره اند نه خردجال !!

ازقیافه ی مصمم وجدی زینب خنده ام گرفت وگفتم: زمانهای قدیم مردم سوادشون کم بود وعلم پیشرفت نکرده بود اما پیامبر(ص) از علم آینده باخبر بودن برای همین روایات رو طوری می گفتن تا مردم متوجه بشن،به نظرمن دجال احتمالاهمین  ماهواره هایه و خرش هم وسیله انتقال برنامه های ماهواره ،خیلی ها هم از این راه درآمد دارن

زینب گفت :وای مامان یعنی اینا شیطانند بریم ،بریم پایین 

گفتم دیدن برنامه هاش وحشت داره نه این بشقابای گرد!!

چند شب پیش تو تلویزیون نشون می داد یک پسر سیزده ساله دختر همسایشون رو که نه سالش بوده کشته 

زینب که وحشت در چشمهایش دیده می شد گفت :واسه چی کشتش؟؟ 

گفتم :مادر وپدرش شب ها برنامه ی ماهواره می دیدن و صبح که می رفتن سر کار قفل کودک میزاشتن ،پسرشون رمزرو یاد می گیره وصبحا که اونا نبودن نگاه می کرده ، به دختر همسایشون می گه ویگروز که دعواشون میشه،دختره میره راز پسره رو  به مامان وباباش می گه،

  وقتی دعواش می کنن و کتک می خوره، روز بعد برای انتقام یگ آجر می زنه تو سر دختره ومی کشش  

زینب با بغض گفت :تقصیر مامان وبابای پسریه !!

گفتم :نه عزیزم ،تقصیر هوای نفسمونه که فکر می کنیم هرچی رو بقیه دارن باید داشته باشیم 


واعظی

  • ۹۴/۰۶/۱۷
  • سمانه واعظی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی